مهرادمهراد، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 10 سال و 26 روز سن داره

مادرانه

روزای‌عیدنودوچهار

سلام‌پسرای‌نازم اولین‌عیدیه‌که‌چهارتایی‌باهمیم،پارسال‌این‌موقع‌هنوزمهبدنی‌نی‌تودلم‌بودوکلی‌استرس‌برای‌‌اومدنش‌داشتیم،شکرخداکه‌سلامت‌به دنیا‌اومدوخانوادمون‌روخوشبخت‌ترکرد،تاحالا‌که‌عیدبهمون‌خوش‌گذشته،امروزرفتیم‌پیک‌نیک،باشمادوتاخیلی‌عالی‌بود،البته‌سخت هم‌بود،مهمونی‌رفتیم‌ومهمون‌اومد،گردش‌بیرون‌وبیشتردوست‌دارین،ازشلوغی‌خوشتون‌نمیادوبهانه‌گیری‌میکنید،واسه‌همین‌خیلی جاهانرفتیم،خوب‌خیای‌هم‌سخته‌بادوتانی...
8 فروردين 1394

عیدتون‌مبارک‌فرشته‌های‌نازم

مهرادومهبدعزیزم الان‌که‌براتون‌مینویسم‌شماخوابید،ایشاله‌خوب‌بخوابید‌نازنینای‌مادر،بعدازکلی‌بدوبدو‌بالاخره‌سال‌نودوسه‌هم باتمام‌سختیاش‌تموم‌شد،سال‌خیلی‌سختی‌برای‌هممون‌بود،امیدوارم‌دیگه‌بیماریتون‌رونبینم،ازخدافقط‌سلامتی شمادوتاارزومه،به‌امیدخداسلامت‌وشادبزرگ‌شید‌ایشاله،باتمام‌قلبم‌عاشقتونم. گلای‌عزیزم‌سال‌نومبارک،باهزارتابوس‌خوشمزه.
1 فروردين 1394

دوسالگیت‌مبارک‌عشقم

عمرمامانی عزیزدلم‌باوجودتمام‌خستگیام‌بی‌نهایت‌خوشحالم،امشب‌تولددوسالگیت‌خیلی‌باشکوه‌وابرومندانه‌برگزارشد بعدازسه‌ماه‌تدارکات‌وخریدوکارای‌تزئینات‌و...بالاخره‌روزتولدت‌رسیدوهرکاری‌که‌ازدستمون‌براومدانجام‌دادیم دیشب‌تا‌چهارصبح‌بیداربودیم‌وکارا‌روانجام‌میدادیم،الان‌هم‌ازخستگی‌چشمام‌میسوزه‌ونا‌ندارم،خیلی‌عالی برگزارشد،خداروشکر،به‌همه‌خیییییلی‌خوش‌گذشت،اولش‌تو‌ومهبدبادیدن‌مهموناحسابی‌گریه‌کردین بعدازدوساعت‌بالاخره‌یخ...
23 اسفند 1393

اولین‌سلمانی‌مهبد

سلام‌کوچولو امروزبرای‌اولین‌بارتوسن‌یازده‌ماهگی‌اولین‌اصلاح‌مو،روتجربه‌کردی،خییییییلی‌گوگولی‌شدی‌مامان به‌سفارش‌مامان‌زرین‌موهاتو‌المانی‌زدی‌وخیلی‌جیگرشدی‌طلا،الانم‌داداش‌مهراد‌رفته‌موهاشوکوتاه کنه،البته‌باکلی‌گریه،بچم‌بعدازبیمارستان،ازهمه‌چیزمیترسه،ایشاله‌مبارکتون‌باشه‌فرشته‌های‌نازم. بووووووووووس.
15 اسفند 1393

اسفندنفرینی

مهبدنازم بعدازمریضی‌مهرادواون‌کابوسای‌وحشتناک‌واتاق‌عمل،...نوبت‌توشد،طوری‌بیمارشدی‌که‌ازوحشت‌داشتم‌میمردم اسهال‌وتب‌واستفراغ،نمیدونم‌چرااین‌مریضی‌وحشتناک‌به‌خونمون‌راه‌پیداکردوفرشته‌های‌من‌توبیمارستان‌بستری شدن،خداروشکرفعلا‌اوضاع‌بهتره،خودمم‌باورم‌نمیشه‌این‌همه‌بلاپشت‌هم‌سرمون‌اومد،فقط‌ازخداسلامتی‌شما دوتارومیخوام،واینکه‌دیگه‌ازهم‌جدانشیم،پسرای‌عزیزم‌تواین‌مدت‌که،بیمارستان‌بودید،خیلی‌عذاب‌کشیدیم دستای&zwnj...
14 اسفند 1393

روزای‌سیاه

مهرادم بازم‌مابیمارستانیم،گوش‌وسینوسات‌وساکشن‌کردن،نمیدونم‌چی‌بگم‌مردکوچولوی‌مامان،دلم‌میخوادتمام این‌روزای‌سخت‌وجبران‌کنم‌‌برات،پسرباشهامتم‌باتمام‌دل‌وجونم‌دوست‌دارم‌وشرمندم‌ازاین‌همه‌دردکه‌بیشتر ازتوانته،عاشقانه‌دوست‌دارم.
7 اسفند 1393

مهرادم،تمام‌زندگیم

مهرادعزیزم امروزازبیمارستان‌بارضایت‌شخصی‌اوردمت‌خونه،دیگه‌طاقت‌گریه‌‌هاتونداشتم،مثل‌شمع‌‌جلوی‌چشام اب‌میشدی،خدایااین‌چه‌بلایی‌بوداافتادبه‌جون‌بچم،خودت‌کمکم‌کن،طاقت‌دردکشیدن‌فرشته‌هامو‌ندارم خدایامنوبابچه‌هام‌امتحان‌نکن،عزیزکم‌دستای‌کوچیکت‌پرازجایه‌سوزنه،پرازکبودیه‌سرم،که‌بادیدنش جونم‌‌اتیش‌میگیره،دیشب‌توبیمارستان‌اروم‌خوابیدی‌وگل‌من‌مثل‌پروانه‌دورت‌میچرخیدم،لحظه‌ای خواب‌به‌چشمم‌نیومد،ازدیدن&...
3 اسفند 1393

بیمارستان...

سلام‌طلای‌مامان الان‌که‌برات‌مینویسم‌توبیمارستانیم،روپام‌خوابیدی،دیروزخیلی‌حالت‌بدشد،عفونت‌گوش،انفولانزا،تب‌شدیدو... خدای‌من‌این‌همه‌دردواسه‌یه‌بچه‌‌بیست‌وسه‌ماهه،من‌که‌طاقت‌دیدنشوندارم،عزیزدلم‌بااشکای‌تو،بادردتو،همه‌وجودم اتیش‌میگیرم،خدایاخودت‌به‌بچه‌هام‌سلامتی‌بده،...
2 اسفند 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد